جدول جو
جدول جو

معنی باغ زنجان - جستجوی لغت در جدول جو

باغ زنجان
دهی است جزء دهستان قره پشلو بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 46 هزارگزی شمال باختر زنجان و در 2 هزارگزی راه عمومی خلخال به زنجان واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر با 300 سکنه، آب آن از چشمه و رود خانه محلی تأمین میشود و محصول عمده اش غلات و میوه خصوصاً انگور و شغل مردمش زراعت و قالیچه و جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زِ)
دهی است از دهستان زیراستاق بخش مرکزی شاهرود، که در 2 هزارگزی خاور شاهرود و راه شوسه در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و1700 تن سکنه و آب آنجا از قنات و (رود خانه) شاهرود تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و پنبه و انواع میوه و شغل مردمش زراعت و مختصر گله داری است. راه فرعی بشاهرود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(غِ اَ)
محلی به تبریز. چمن اوجان معروف است. (از ناظم الاطباء) : طوی عام فرمودن پادشاه اسلام در اردوی زرین به موضع باغ اوجان و ختم کردن قرآن در آنجا و بذل عام فرمودن. (تاریخ مبارک غازانی ص 137). و رجوع به اوجان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد که در 7 هزارگزی شمال باختری تربت جام بر سر راه شوسۀ عمومی مشهد به تربت جام در جلگه واقع است. ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 615 تن سکنه و آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و پنبه و شغل مردمش زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
نام باغی است در هرات. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) (هفت قلزم). باغی است از باغهای هرات و گویند الحال حاکم نشین هرات است. (آنندراج). این باغ گویا مرکز حکومت و اقامت شاهان بوده است و در سال 875 هجری قمری مورد غارت قرار گرفته است ولی بهر حال تا این اواخر نیزموقع خود را از دست نداده بود: خواجه [شیخ بهاءالدین نقشبندی] را گفتند ای مسلمان در این زمان چه محل یاد باغ زاغان است... خواجه فرمودند که جای یاد باغ زاغان است. (انیس الطالبین ص 84). و باغ زاغان را چون دم طاوس از الوان ملابس و انواع نفایس آراسته کرده تعبیه ها ساختند. (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ج 2 ص 48). از راه راست بازار به باغ زاغان عزیمت فرمود [شاهرخ] و جراحان و اطبای مسیحادم به معالجه و مرهم قیام نمودند تا آن زخم التیام یافت (بسال 830 هجری قمری). (از روضات الجنات ص 85). (بسال 875هجری قمری) باغ زاغان که مشحون بود بنفایس جواهر و ظروف فضه و ذهب و اسبان بدوی و زینهای مرصع و غرایب سلاح و سلب و رغایب کتب و چینی آلات و عجایب طرایف و تنسوقات تمام بغارت رفت. (همان کتاب ج 2 ص 366). (بعد از قضایای سلطان ابوسعید گورگان) ابوالغازی سلطان حسین بهادرخان... ولایت خراسان را قبضه کرد و روز جمعه عاشر ماه رمضان سنۀ ثلث و سبعین و سبعمائه از تخت حاجی بیگ به باغ زاغان تشریف برده قدم بر سریر جهانبانی نهاد. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 135). بعد از وصول بایقرا میرزا، جهت ختان شاهزاده مظفر حسین میرزا... باغ زاغان... تعیین یافت. (همان کتاب ص 178). (میرزا سلمان وزیر بتوطئۀ حمزه میرزا و شاه محمد) همینکه تمام اموال و املاک خود را تسلیم کرد، در باغ زاغان هرات هلاکش کردند. (زندگانی شاه عباس اول ج 1 ص 76). ازبکان [علیقلی خان شاملو] را بر طرف باغ زاغان، بزرگترین باغ شهر بردند... و او را با همراهانش پاره پاره کردند، اواخر ربیع الاول 997 هجری قمری (زندگانی شاه عباس اول ج 1 ص 126). این باغ مدتی محل پذیرایی محمد همایون گورکانی بوده است. (از عالم آرای عباسی ص 98).
ذوق گلگشت خراسان رفته است از یاد ما
در سواد هند سیر باغ زاغان میکنم.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
پس آنگاه گردان سرافراز سرو
سوی باغ زاغان خرامان تذرو.
هاتفی (از شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان طارم سفلی بخش سیروان شهرستان زنجان، 14هزارگزی باختری سیروان و 14هزارگزی راه مالرو زنجان - طارم، کوهستانی با هوای سردسیر، سکنۀ آن 94 تن، شیعه و آب آن از چشمه و محصول عمده آنجا غلات و شغل مردان زراعت، صنایع دستی زنان گلیم بافی و جاجیم بافی است، راه مالرو و صعب العبور دارد، و بنای امام زاده ای بنام بابا های وهوی که قدیمی است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 5400 گزی شمال باختری سیروان و 18000 گزی راه مالرو عمومی واقع شده، کوهستانی و سردسیر است، 205 تن سکنه دارد که بشغل زراعت، گله داری و بافتن قالیچه و گلیم و جاجیم اشتغال دارند، آبش از رودخانه نصرآباد و محصولش غلات و عسل و گردو است، راهش مالرو و صعب العبور میباشد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دهی است کوچک از بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 16هزارگزی خاور قیدار. جمعیت این ده 44 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام دهی جزو دهستان طارم بالا از بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در سی و نه هزارگزی باختری سیردان، دارای 227 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام تیره ای از عشایر کرد. بنابر مسطورات فارسنامه، یکی از عشایر شبانکاره ’رم -البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است. مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمیشمارد نام ’مادنجان’ را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف (چ اروپا ص 88) هنگام شمردن عشایر کرد نخست عشیرۀ بازنجان را نام می برد. (از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی اوتألیف رشید یاسمی ص 169). و رجوع به بازرنگی شود، شاخ درخت، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است، عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. (رشیدی) ، بال. جناح. (منتهی الارب).
- بازو افراختن، بلند کردن بازو. محکم کردن دست برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء).
- بازو باز کردن و برآوردن، بلند کردن. دست یازیدن برای زدن یا گرفتن چیزی. (آنندراج) :
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد
برآورد بازو عنان برگشاد.
نظامی (از آنندراج).
- بازو زدن، بال زدن. و ظاهراً پاروزنه (لحنی از موسیقی) تصحیف بازوزنه باشد. (یادداشت مؤلف) :
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در برسزد.
سوزنی.
- بازو نمودن، کنایه از اظهار قوت و شمشیرزنی. (آنندراج) :
کشیدند شمشیرها بی دریغ
بدشمن نمودند بازو و تیغ.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- بازوی چیزی داشتن، لایق بودن برای کاری. دارای قوت و توانایی بودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
ای دل بر این قرار مزن لاف عاشقی
بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو.
حکیم شفائی (از آنندراج).
- چیره بازو، کنایه از نیرومند و قوی:
به داد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همتر ازو بود.
نظامی.
، کنایه از قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). استعداد. قوت. (غیاث اللغات) :
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سرآید سرای سپنج.
فردوسی.
معین دین نبی با دو پشت و بازوی حق
بتیغ و دولت مؤمن فزا وکافرکاه.
فرخی.
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین گوی دولت برند.
سعدی (بوستان).
ای دل به این قرار مزن لاف عاشقی
بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو.
شفائی (ازآنندراج).
، هر یک از دو چوب کنار درگاه. (ناظم الاطباء). هر یک از دو چوب طرفین در. (آنندراج) : و آن منبر که نام احمد خجستانی بر وی نوشته بود بتاریخ سنۀ ست و ستین و مأتین (266 هجری قمری) من دیدم تا بدین عهد منبری بود سیاه از چوب آبنوس، بازوها از چوب جوز سیاه کرده. (تاریخ بیهق). باهو در تداول خراسان، اطراف تخت. خوابگاه، اندازه. گز. (ناظم الاطباء). و این اندازه را در ایران قدیم معادل دو آرسنی (ارش) میدانسته اند. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1498) ، آهوی نر. آهوی ماده. غزال، رفیق. مصاحب، آنکه در سرود با کسی همراهی میکند، پارچه ای که مغان در هنگام غسل دور کمر می پیچند. (ناظم الاطباء).
- بازو افراشتن:
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی برنج جهان اندرون بزد آرنج.
بوشکور.
- بازو خوردن، پذیرفتن. مصادمه از بازو. (ناظم الاطباء).
- بازو دادن، کنایه از یاری دادن و مددکاری کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- بازودراز، مردم درازدست. کنایه از غالب و مستولی شدن و درازدستی هم هست. (برهان قاطع). مستولی. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). غالب. (آنندراج).
- بازو زدن، زدن با بازو. (ناظم الاطباء). بازو کوفتن چنانچه پهلوانان در وقت کشتی کنند. (آنندراج) :
اجل بازوزنان هرسو همی رفت
بخون اندرچو مردان شناور.
ازرقی (از آنندراج).
- بازو ستون کردن، محکم نمودن. سخت کردن بازوی چپ را در هنگام کشیدن کمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بازوشکن، بسیار قوی و زورآور. (آنندراج) :
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق رابرده از خویشتن.
نظامی (از آنندراج).
- بازو کشیدن، کنایه از کوشیدن. سعی کردن
این:
با خوی نیک و نعمت حکمت
اندر ره راست میکشد بازو.
ناصرخسرو.
- بازو گشادن،سخی و جوانمرد بودن. گشاده دست بودن. (ناظم الاطباء). سخاوت کردن. (آنندراج). دست گشادن. بکار پرداختن. اقدام کردن:
بخدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد.
سعدی.
بی دست گشاده نیست مقبول دعا
زنهار زبان ببند و بازو بگشا.
مخلص کاشی (از آنندراج).
و رجوع به چیره شود.
- سخت بازو، زورمند. قوی. توانا. پرزور:
چنان سخت بازو شد و تیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
سعدی (بوستان).
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی (طیبات).
سعدیا تن بنیستی در ده
چارۀ سخت بازوان این است.
سعدی (بدایع).
درمی چند ریخت در مشتش
سخت بازو به زر توان کشتش.
سعدی (هزلیات).
- قوی بازو، کنایه از نیرومند. زورمند. توانا:
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازو.
ناصرخسرو.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
سعدی (بوستان).
قوی بازوان سست و درمانده سخت.
سعدی (بوستان).
- لطیف بازو، کنایه از لطیف بدن. نرم تن. لطیف اندام:
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را.
سعدی (بدایع).
، بازوی اهرم. عمودی که معمولاً برای جابجا کردن اشیاء سنگین بر نقطه ای محکم موسوم به گشتاور نهاده شده و با فشار آوردن بر آن عمود، موجبات حرکت شی ٔ فراهم میشود. رجوع شود به مقاومت مصالح ج 1 ص 3XXX
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بادنجان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا